سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته
 
قالب وبلاگ

سلام

بالاخره بعد از دو ماه و اندی تصمیم به آپ وبلاگ گرفتیم.اونم دیگه چون شرمنده ی دوستای خوبم شدم از بس گفتن به آپ! ( بماند که ما زمان هایی را پشت سر گذاشتیم که شونصد سال هم که آپ نمیکردیم هیشکیییییی نمیگفت کجا هسی؟؟؟!!هییییییییییییییییی)

با توجه به اینکه واقعا از صمیم قلب آپم نمیاد! سخن نظامی رو سرلوحه کارم قرار میدم که میگه :

کم گوی و گزیده گوی چون در/تا ز اندک تو جهان شود پر

و دو بیت شعر از استاد حسن زاده آملی که چهاراصل اساسی برای رسیدن به مطلوب رابیان کرده:

سرمایه راهرو حضور و ادب است

آنگه یکی همت و دیگر طلب است

ناچار بود رهرو ازین چاراصول

ورنه به مراد دل رسیدن عجب است

 گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما


پ.ن1 : تو سال تولید ملی تصمیم گرفتیم خودکفا بشیم! چرا که خدا دوست نداره کافران بر مومنان تسلط داشته باشند. "و لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا" چه از لحاظ نظامی،سیاسی،اقتصادی و.... و چه از لحاظ فرهنگی (که این هم بحث و همت جدا میطلبه). بر همین اساس زدیم تو عرصه کشاورزی و پرورش قارچ خونگی راه انداختیم! از همین تریبون واسه تبلیغ و فروش محصولاتمون استفاده میکنیم! سفارشات شما را پذیراییم!! :p

پ.ن2 : این پ.ن را هم به خاطر صباااااا مینویسم! ببین چقدر دوستت دارم صبا. باز بگو شیرینی به من ندادی :p

بالاخره ما هم رفتیم جزو ...ها. و به قول معروف نیمی از ایمانمون حفظ شد! (جون خودمون!!!)

ولی جدای از شوخی و این حرفا ، "وَ مِنْ کُلّ‏ِ شَیْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ"" و به طریق اولی انسان به این زوجیت شایسته تر است و واقعا هم حکمتهای زیبایی در این زوجیت نهفته است که عقل محدود انسان یه تعداد محدودیش را درک میکنه. تازه اونم خیال میکنه درک کرده !

انشاالله موانع ازدواج همه جوونها برطرف بشه و طعم زیبای"وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً " به همه جوونها چشانده بشه.

 و چه زیباست موده و رحمتی که خدا بین زن و شوهر قرار میده که خودشون هم نمیدونن این موده از کجا اومد!!!

و چه زیباست آرامشی که خدا در ازدواج قرار داده که باز هم زن و شوهر نمیدونن از کجا اومده !!

و زیباتر از اینها  "وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لَا یَجِدُونَ نِکَاحًا حَتَّى یُغْنِیَهُمْ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ " و چه زیبا خدا بی نیاز میکنه کسانی که استعفاف به خرج میدن!!!!!

و زیبایی همه اینها را هر فردی در هرمرحله ای از زندگیش خواهد چشید اگر و فقط اگر تابع خدا و دستوراتش باشد در هرمرحله از مراحل تجرد و تاهل و .........

و در آخر دعای زیبای "رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر" را همیشه و همیشه بر دل و زبان جاری کنیم تا هم به آرامش دنیایی برسیم و هم انشاالله آرامش آخرتی..........

دیگه کم کم دارم مصداق شعر مولوی میشما:دی . بنابراین سخن را تموم میکنم تا آپ بعدی انشاالله......


[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 12:2 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

به نام خدای مهربون

سلام

همونطور که درجریان هستین ( اگه نیستین بگین که درجریانتون بزارمتبسم ) با هم قرار گذاشتیم که دعا کنیم!

دعایی از جنس نور.....

دعایی به زلالی باران بهاری......

دعایی به پاکی و صفای باطن تون.....


دعا میکنیم برای شفای بیمارانمان.....

دعا میکنیم برای ظهور آقامون......

دعا میکنیم برای صفای باطنمون.....

دعا میکنیم برا مشکلات و گره های زندگیمون....

دعا میکنیم برای عاقبت بخیریمون.......

دعا میکنیم...............................

چرا که دعا مغز عبادت است. و دعای مومن در حق برادر دینی اش انشاالله مستجاب خواهد بود.

قرار ما پنجشنبه 17 فروردین ساعت 22  همراه با زیارت عاشورا و دعا درحق همدیگر انشاالله....

حاجت روا باشید......

پی نوشت : دوستان اگه با ساعتش مخالفید اعلام کنید. گل تقدیم شما

لطفا حتما نظراتتون را چه مخالف و چه موافق ثبت کنیدگل تقدیم شما


[ جمعه 91/1/11 ] [ 5:56 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]



نور عترت آمد از آیینه ام

کیست در غار حرای سینه ام

رگ رگم پیغام احمد می دهد

سینه ام بوی محمد می دهد

میلاد نبی اکرم، حضرت محمد مصطفی"ص" مبارک..........


ای ششم پیشوای اهل ولا
خلق را رهبری به دین هدی
پای تا سر خدانمایی تو
هم ز سر تا بپای صدق و صفا

میلاد رئیس مذهب شیعه، حضرت جعفر صادق"ع" مبارک......


فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت زافق سر زده است

قرن ها بود تاریخ واقعه ای به این وسعت و عظمت به خود ندیده بود. و خمینی چه زیبا ، حماسه حسینی آفرید و بر رسم و راه حسین"ع" باقی ماند.

هم شرایط زمانه و آمادگی مردم فراهم بود و هم پیام امام درتاریخ جاودانه میشد. دقیقا همان شرایطی که در زمان امام حسین"ع" فراهم بود که در زمان هیچ یک از امامان دیگر این شرایط فراهم نبود( همزمانی حکومت جور و آماده بودن شرایط زمانه) که اگر بود آنها نیز چنین حماسه ای می آفریدند.......

زمان گذشت و گذشت..........

و اینک، امام خمینی حماسه ای آفرید به رسم حماسه حسینی. هدف همان بود و تنها تفاوت در نتیجه ی قیام بود که این حکومت بود و آن شهادت . و هم این و هم آن هردو برای هر دو نتیجه آماده بودند.....................

حماسه بزرگ و با شکوه پیروزی انقلاب اسلامی بر تمام مسلمانان عزیز ایران زمین مبارک........


پ.ن1: بعضی ها آگاهانه یا ناآگاهانه درصدد خراب کردن این حماسه هستند . و چه غافلند که نمیفهمند با این کار حماسه حسینی را هم زیر سوال میبرند. اما دست غیب الهی اجازه ی پاک شدن این حماسه ها از تاریخ را نمی دهد............

پ.ن2: در راهپیمایی با شکوه 22 بهمن شرکت میکنیم تا به جهان نشان دهیم ایام الله که خدا خود در قرآنش سفارش به حفظ آن کرده است را حفظ خواهیم کرد و گرامی خواهیم داشت تا آخرین نفس ها.......

پ. ن3 : به رهبر عزیزمان اعلام میکنیم که همواره گوش به فرمانت هستیم و اجازه نمی دهیم غافلان چه عمدا و چه سهوا ، هدف مقدس انقلاب را ازبین ببرند.

پ.ن4: امام علی "ع" با ابوبکر بیعت اجباری کرد تا اسلام زنده بماند. و آن زمانی بود که جریان ارتداد از دین و ادعای پیامبری صورت گرفت و امکان زوال اسلام و تشکیل حکومت غیراسلامی بود.همانگونه که خود در نامه به مردم مصر چنین فرمود:

......پس در بیعت با ابوبکر دست نگاه داشتم تا آن که از دین برگشتگان را دیدم که از اسلام بازگشته و به نابودی دین محمد"ص" فرا میخوانند. پس ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یاری نکنم، در آن شکافی یا انهدامی را مشاهده کنم که مصیبت آن بر من بزرگتر از فقدان ولایت و حکومت بر شما باشد که بهره ایام اندک زوال پذیر، همچون سراب است.............

و امام علی"ع" با ابوبکر که ابوبکر بود! کسی که حق اون را غصب کرده بود، بیعت کرد فقط و فقط به خاطر اینکه حکومت اسلامی باقی بماند و غیر مسلمان بر مسلمان حکومت نکند و اسلام از هم فرونپاشد.

حال وظیفه ما با وجود هزاران هزار مکر و فریب پیچیده تر از زمان امام علی"ع" و میلیون ها دشمن اسلام و رهبری دلسوز اسلام چیست؟؟؟!! آیا چیزی جز دادن دست بیعت با حاکم مسلمان زمان است؟

بترسیم که در آن دنیا جلوی علی"ع" سرافکنده باشیم ازاینکه به رسم او عمل نکردیم و به فرمان رهبرمان برای جلوگیری از انهدام اسلام گوش نسپردیم.......


[ جمعه 90/11/21 ] [ 9:44 صبح ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

به نام خالق خودم و خودت و خودش.......

سلام

این روزها دلم میگوید بنویس و عقلم میگوید ننویس! و چه تضادی است بین دل و عقل. گاه به اندازه زمین تا آسمان......

به حرف دل گوش کردم و شروع به نوشتن کردم! اما بیا کمی هم با عقل سفرکنیم. حرفهایش شنیدنی است:

عقل میگوید:

خدا دوستت دارد. خیلی زیاد که حتی تصورش در ذهن کوچکت نمیگنجد.....

چرا که خود میگوید :اگر آنان که از من روى گردانیده‏اند، مى‏دانستند که چه قدر منتظر آنان هستم، از شوق مى‏مردند.(حدیث قدسی)

عقل میگوید:

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

عقل میگوید:

بنشین و تفکر کن که چه بودی و چه شدی! ببین چگونه از نطفه ای بی ارزش، ارزشمندترین موجود هستی شدی.و آنگاه که روح خدایی در تو دمیده شد، همان خدا به خود دست مریزاد گفت......فتبارک الله احسن الخالقین. به خاطر خلقت خود .....

آری تو همانی هستی که خدا از آفرینشت کیف کرد و به خود بالید......

اما نه از سیر خلقتت که نطفه بودی و بعد علقه، سپس مضغه و عظام و لحم برآن اضافه شد. اینها هیچ کدام مایه ابهت خدا نبود! که "ثم انشانه خلقا اخر" بود که خدا را به وجد آورد و به خلقتش آفرین گفت......

خلقا اخر همان عقل و شعور و روح وعشق خدایی است که درون تو است. و تو باید با آن به سرمنشا هستی برسی.

آری عقل .....

عشق......

روح خدایی...

همانکه تو را به ذات اقدس الهی وصل میکند.

نمیدونم چرا دوست دارم این شعرو بزارم تو این پست!:

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 8:12 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

این روزها دلم هوای کرب وبلا میکند......

سرزمینی که سراسر بلا و کرب است و همین......

وقتی پا برخاک آن سرزمین بلا میگذاری تازه میفهمی که کربلا یعنی بلا، یعنی درد، یعنی غم......

وقتی گرمای سوزان آفتاب داغ بر چهره ات می تازد تازه میفهمی عطش چیست. خشکی و تشنگی چیست.....

اگر بدون آب میان بیایان بمانی و ساعتها مجبور باشی بادها و خاکهای غربت را تجربه کنی، تازه متوجه میشوی که چه خاکی روی قلبت نشسته. و حالا اینجا در این سرزمین باید آن را بشویی..... نه با آب ! بلکه با اشک چشمانت......

اینجا آب را که می بینی ناخودآگاه گریه میکنی. بر فرزندان آن مادری که خداوند آب را مهریه او قرار داد اما آن را از فرزندانش دریغ کردند......

اینجا همه چیز غریب است. همه چیز گویی زبان دارد و غربتش را فریاد میزند.....

وقتی اشک هایت زمین این سرزمین را خیس کرد بدان که دلت شسته شده. پس میتوانی به طواف قلبت بروی. طوافی کامل .....برای قلبی که هرچه بیشتر می بیند بیشتر میسوزد. قلبی که هرچه نزدیکتر میشود بیشتر می طپد. و وقتی به حسین"ع" و عزیزانش میرسد میفهمد که سالهاست به عشق آنها می طپد.همان سال هایی که محرم و صفرش را برای حسین"ع" عزاداری کردی و برآنها گریستی. همان سالهایی که زیر لب زمزمه می کردی"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم" .......

و حال آمده ای.... آمده ای به طواف عشق.... آمده ای تا به ندای هل من ناصر ینصرنی، لبیک بگویی.....لبیکی که تاوانش، ماندن است. ماندن و سوختن..... ماندن و سرتسلیم فرود آوردن....

پس بمان.... بمان و بیاموز غیرت و وفای عباس را، بیاموز صبوری زینب را، بیاموز جوانمردی علی اکبر را، بیاموز عشق حسین را...........بیاموز

یاعلی



[ دوشنبه 90/9/14 ] [ 8:0 صبح ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

سلام

این بار دیگه پاکش نمیکنم!

چندبار حرفای دلمو نوشتم و پاک کردم......

اما این دفعه دیگه میخام بنویسم هرآنچیزی که دلم میگه مثل همیشه.....

منتهی یه خورده فرق میکنه این بار...!

میگن مومن از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه. لاف ایمان میزنیم! ادعای مومن بودن داریم ولی از یه سوراخ هم هزار بار گزیده میشیم!

قربون عظمتت برم خدااااااااااااااااااا جون که فقط خودت از دل من خبر داری. که اگه هرکسی دیگه خبرداشت ممکن بود چه ها بشه!

آدم تو زندگی تجربه های مختلفی کسب میکنه.....

بچه که بودیم بزرگترا از تجربه هاشون میگفتن . از سختی ها و خوشی های زندگی . وای که چه عالم خوبی داشتیم . تنها غصه مون این بود که چرا بزرگترا الکی الکی ناراحت میشن برا یه مسئله ای!

معنای چندتا پیرهن بیشتر پاره کردن را نمی فهمیدیم! نمی فهمیدیم پستی و بلندی زندگی یعنی چی؟ زندگی را فقط بلندی می دیدیم و بس!

دلتنگی را حس نمیکردیم . اصلا واژه ای بی معنا بود برامون. چون دلامون را فقط به یه نفر داده بودیم! چون طینتمون پاک بود. چون خدایی بودیم . چون خدا به اون وسعت و عظمتش تو دلامون بود و لا غیر..............

یادت بخیر کودکی...................

میگن جوانی بهترین دوران زندگی آدمه................

اما خیلی دوران سختیه! باید خیلی ایمانت را قوی کرده باشی که بتونی جوانی را بهترین دوران عمرت بکنی. یا باید خودتو به خواب بزنی و کلهم همه مقیداتت را بزاری کنار!!!! یا باید اینقدر قوی و استوار سر اعتقاداتت بایستی که.....

فقط دراین دوصورت میتونی جوانی خوبی داشته باشی.........

درغیراینصورت تکلیف خودتو نمیدونی . یه روز اینوری میشی یه روز اونوری......

سن چندانی ازم نگذشته ! ولی احساس میکنم خیلی تجربه کسب کردم!( حالا این وسط یه نوشابه هم برا خودمون باز کنیم. مگه چی میشه:دی)

و همین آزارم میده! آره همین تجربه کسب کردن ها آزارم میده......

چون وجدانم میگه این تجربه ها را بکار بگیر و اجازه بده تجربه های شیرین گذشته دوباره تکرار بشه همانطور که اجازه نمیدی تجربه های تلخ گذشته دوباره تکرار بشه. اما احساس یا نه اسمشو بزاریم هوای نفس ، یه لگد به وجدان میزنه و میگه بیخیال!!!

دعوای وجدان یا به قول کتابا نفس لوامه با هوس یا به قول کتابا نفس اماره دعوایی همیشگی است که پایان ندارد ...مگر آنکه به مرز عصمت رسیده باشی........

و تو این وسط در بین این دعوا باید بمانی و بمانی......................

انتخاب با توست اما خیلی سخته..............

کم کم دارم به این پی میبرم که نتونستم ایمانم را اونطوری که باید تقویت کنم ....

چون گاهی وقتا وسط این دعوا میبُرم!!!

پ.ن :آخرش نتونستم حرف دلمو جاری کنم . پس میتونم به خودم امیدوار باشم که هنوز کورسویی از ایمان درونم هست که اجازه نمیده سفره دلمو جز برای صاحبش باز کنم.............

الحمدلله رب العالمین...............


[ یکشنبه 90/8/29 ] [ 10:13 صبح ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

امروز رفته بودم گلستان شهدا. دنبال گمشده های درونیم میگشتم! خاطرات شهدا را که می خوندم همش با خودم میگفتم خوش به حالشون که اون دوران را درک کردند. اون دوران، اون شرایط و اون جامعه، آدم هایی حسین "ع" وار و عباس "ع" وار از اون آدمها ساخته . اما امروز دیدم که میشه تو همین دوران ، با همین شرایط، تو همین جامعه، پروازی ملکوتی داشت . خدا بهم نشون داد که اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز، باز است.......

شهید علیرضا ویزش فرد.....

علیرضا ویزش فرد، دانشجوی رشته ی علوم آزمایشگاهی دانشگاه زاهدان در تیرماه 89 در شب تولد حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)، در مسجد جامع زاهدان با در آغوش گرفتن عامل انتحاری که قصد ورود به مسجد و از بین بردن هزاران نفر از شیعیان مومن این شهر را داشت، جان خود را همچون حسین فهمیده در راه اسلام فدا کرد.

شهید ویزش فرد را قبلا میشناختم ولی امروز که خاطراتش را دیدم و خوندم واقعا به این پی بردم که در باغ شهادت باز باز است......

خانواده و دوستاش میگن :

ظاهرش را که می دیدی شاید در دل میگفتی، این تیپی که باشی، شهید نمی شوی!! اما غافل از اینکه او از من و تو و میلیون ها نظیر من و تو جلوتر است.

اما باید از دوستانش بپرسی شاید برایت بگوید، از روزهایی که نگهبان خوابگاه کشف میکند کسی که نیمه شب سجاده به دست به محوطه خوابگاه میرود کیست؟  شاید برایت بگوید وقتی که دیگران سلام نماز را هم داده اند علیرضا هنوز در سجده است معبود است و او، می گوید و می شنود.

از دوستانش که بپرسی، می گویند علیرضا این روزهای آخر کدام کتاب را ورق میزد؟

کتاب "حیات پس از مرگ" را.

اما باید از مادرش که این کتاب را چند دور خوانده (آخر توصیه ی علیرضا بوده: که مادر این کتاب را بخوانید!) بپرسی، تا به تو بگوید کنار کدام احادیثی تیک گذاشته؟  آنهایی که از شهادت نوشته اند را.

باید از مادرش بپرسی تا به تو بگوید، آخرین باری که به اصفهان آمده با مادرش از "شهادت" نجوا کرده، و مادر که شاید آن زمان تاب از دست دادن عزیزی چون علیرضا را نداشته نخواسته که بشنود!  غافل از این که علیرضا در عشق معبود می سوزد...

*کتاب حیات پس از مرگ. نوشته ی علی محمد اسدی. موسسه بوستان کتاب



[ دوشنبه 90/7/11 ] [ 7:49 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

آقا کجایی؟

بی تو وضع ما بسان قلبی بی احساس است!

آقا بیا و احساس به ما و زندگیمان ببخش

اگر دست وقتی روی آتش بود احساس سوزش نداشت، آنوقت آدم در حالیکه می خندید و اصلا حواسش نبود به جای دست یک چماق سوخته داشت. و آقا این وضع ماست! اوضاعمان بی شما روی اجاق است و ما نمیفهمیم! بی خیال و سر به هوا می خندیم! داریم زغال میشویم اصلا احساس نمیکنیم! نهایتا توی مشکلات بچه گانه مان یا ظلم هایی که در دوردست به عده ای می شود و سهم ما نهایتا شنیدن از اخبار است واکتفا به لعنی و دندان قروچه ای.....کمی یادتان میکنیم

ما چه می فهمیم اضطرار یعنی چه؟ ما چه می فهمیم امن یجیب را؟ ما چه می فهمیم سالها دست بر قبضه شمشیر و نیم خیز بودن را؟ ماچه می فهمیم این معنای کلام خدا را که " وانتظروا انی معکم من المنتظرین"؟ اگر خدا هم منتظر است پس ما چه کاره ایم؟ اصلا احساس میکنیم این معیت را؟

خیلی ها آمدند و دانستند چگونه باید منتظر باشند و رفتند و ما هنوز مانده ایم که چگونه؟ قصدم دلنوشته نیست که دلی که فهم ندارد حرف هایش هم چپکی است..... قصد عرض طلب بود....طلب برای ادراک درد.....که ما هنوز هم ابن سبیلان حیرتیم



[ دوشنبه 90/6/28 ] [ 11:23 صبح ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

ماه رمضان امسال هم با همه برکات و نعمت هاش گذشت !

آره گذشت . دقیقه هایی بیشتر نمونده . به پایان آخرین افطار ماه رمضان.........

روز عید هم میرسه.روزی که به فرموده ی امیر المومنین "ع" بی شباهت به روز قیامت نیست.عده ای دستشون پره و عده ای سرشون بی کلاه مونده. آرزو میکنم خدا یک مهر قبولی پای همه نماز روزه ها و عباداتتون زده باشه.

توی این یک ماه کلی کار خوب کردیم؛ نمازهای اول وقت،تلاوت قرآن،بیداری های سحر، چشم پوشی از کارهای حرام، انجام خیلی از مستحبات و..... انجام دادن همه این کارها خودش بهترین دلیله برا اینکه تو میتونی بعد از ماه رمضان هم این کارها را ادامه بدی. پس روز عید بیا از خدا بخوایم که این توفیق را بهمون بده، البته اراده خودمون هم خیلی مهمه........

التماس دعا

 

 

 


[ سه شنبه 90/6/8 ] [ 5:57 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]

 

چندی پیش شیطان را دیدم!در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود . فریب می فروخت. مردم دور و برش جمع شده بودند. هیاهو و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،دروغ ، خیانت ، جاه طلبی و ..... هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را . بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد.
می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند . جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با این ها فرق میکنی ، تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می دهد. این ها ساده اند و گرسنه . به جای هرچیز فریب می خودند. از شیطان بدم می آمد،حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.....
ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابلای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم. تمام راه را دویدم. تمام راه دویدم. تمام راه لعنتش کردم . تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بگوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد بلند شدم ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را !
و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود........


[ یکشنبه 90/5/16 ] [ 1:44 عصر ] [ دلنوشته ] [ گل واژه ها () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 104518